اومدیم بمممممم

هممون به جز داداشم که داره فیلم میبینه باغ های خرمارو میبینیم میگیم:أأأ چه باحال:|

توراه یه پسره اومد فال بفروشه پول نداشتیم اومدم بهش شکلات بدم ازین شیشه اییا!مامانم زد رو دستم گفت نه!نمیخواد ازین شکلاتا بدی!بچه مردم میترسه من هنوز ریختشونو میبینم تو مغزم تق تق میکنه!:|

هیچی دیگه بچه دلسوزانه نگاهم کرد رفت:|

سرم درد میکنه:(((