خواب،مرگ یا بیداری؟

ساخت وبلاگ


دیشب خیلی خسته بودم..علی رغم خستگی راحت خوابم نبرد..خواب دیدم و بعد بیدار شدم..

اتاقمو میدیدم حالتی که روتخت درازکشیده بودم حتی..

یهو دوتا دست که هم مرئی بودن هم نامرئی اومدن روشونه هام..

بعضا پیش اومده بود که دستم تو خواب زیر سرم بوده و بی حس و سنگین میشد و نمیتونستم تکونش بدم وقتی ازخواب میپریدم..

اما این دفعه نه بی حس نبودن ..به وضع خودم نگاه کردم به پشت خوابیده بودم و جفت دستام کنارم بود..

وحشت کردم...ترسیدم..خواستم پاشم اما دستایی که ازپایین شبیه دستای خودم روشونه هام بودن محکم گرفته بودنم..

داد زدم بابامو صدا زدم...کسی نیومد..همه خواب بودن..مامانمو صدا زدم...ناله زدم..اون دستا ولی محکم گرفته بودنم..

دست از تقلا برداشتم..وحشت زده،نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم اون دستا رفت و میتونم تکون بخورم..

شبیه روحی که از بدن جداشده اون لحظه جون میکندم..وانگار دوباره روح به جسمم برگشت

یکبار دیگم تکرار شد..

همه اطرافمو میدیدم و حالت خوابم و داد میزدم از ترس و کسی نمیشنید..

بعیده بفهمید حالمو..

اذان شد،صدای موذن میومد..عجیب دلم میخواست تا اخرشو گوش بدم..

رفتم جلو آیینه روشویی..به خودم به چهرم موهام جسم و لباسم همش زیبا ولی اگه طلوع فردا نبینم؟؟

اگه همش تو کفن بره..

ترسیدم وحشت اون دستا..فریادا و زجه ها..

دلم میخواست میشد یکیشونو بیدار کنم بغلم بگیره تا صبح تا بفهمه زندم...تا صبح نترسم ازون دستا..

ولی شبیه همون زجه ها همه خوابن..و مرگ همینه به همین پوچی..


ازیناست که میگم نخونید:)...
ما را در سایت ازیناست که میگم نخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1its-me0 بازدید : 244 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 12:07