شوخیشم جدیه!

ساخت وبلاگ


1

کتاب درباره شهدا کم و بیش خونده بودم اما سلام برابراهیم باهمه کتاب ها و شهدا فرق داشت..

بابت همین عکس شهید گذاشته بودم پس زمینه گوشیم که تا چشمم میوفته یادشون بیوفتم..

عکسی که بزرگ روش نوشته شده بود:سردار کمیل

یکبار مامان نگاهش به گوشی افتاد و گفت عکس شهید را بردار..

گفتم چرا؟گفت:دیدی کسی نگاهش افتاد..اونا که نمیگن شهیده!

گفتم به ما چه مردم غلطای دیگم میکنن..

که مامان خیلی جدی گفت:همینی که گفتم..

راستش جدی نگرفتم..

چندبار تکرار شد..اما هربار برخورد مامان تند تر میشد..بار آخر هم شدیدا بحثش شد که برام عجیب بود..

چرا این موضوع انققققدر برای مادر ناراحت کننده است؟چرا تا این حد عصبانی؟

بلافاصله عکس رو برداشتم..


2

خداروشکر خانواده هیچوقت برای بیرون رفتن منعم نکردن..

حتی بامسافرت تنهایی،سینما و...

شاید برای بعضی مهمانی ها مخالف باشن که خودم همون اول که کسی دعوتم میکنه که میبینم گروه خونی مهمونی بهم نمیخوره بهونه میارم و اصلا باخانواده هم مطرح نمیکنم..

خلاصه باهمه این تعاریف اگر همین الان بگویم عصر میخوام سینما برم تا هرساعت شب کسی مخالفت نمیکنه..

اما!

اما گلزار شهدا رفتن..مادر به شدت مخالف است..

هربارکه میخواستم برم مصیبت بود..

و هیچوقت هم نفهمیدم دلیل این مخالفت ها چیه..انقدر مخالفت کرد که حس میکنم حتی اگر برمم هم دیگه دلم اونجا اروم نمیگره:)

چندروزپیشا با زینب بیرون بودیم که پرسید گلزار رفتم ازون سری،که گفتم نه

گفت:بهتر منم تصمیم گرفتم دیگه نرم!

تعجب کردم زینب منو با گلزار رفتن اشنا کرد!

پرسیدم چرا گفت:خیلی بدمیدونن دخترا تنها برن گلزار اصلا جالب نیست..منم دیگه نمیرم..

حالا فاطمه از اول هفته گفته بیا بریم امروز گلزار ومن دلم...

تمام دیشب فکرم به همین چیزا بود..

کاش بریم سینما اصلا:)


3

یه خاطره هم از یه دوست یادم اومد حیفه نگم..

بابت صحبتم در انتهای مطلب برای بلاگری

کتابی دست گرفته بود برای کسب علم کتاب دینی ها..ولی عنوان کتاب کاری کرده بود با پدرخانواده بحثشون شه چون  فکرمیکردن بچشون از دست رفته:| 


ازیناست که میگم نخونید:)...
ما را در سایت ازیناست که میگم نخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1its-me0 بازدید : 250 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1396 ساعت: 12:28