پنجره..

ساخت وبلاگ


بین خانه ی ما و شما
ساختمانی بلند ساختند
نامرد ها قدر یک چشم به هم زدن
همه ی حواسم را پوشاندند
طوری که پنجره ی اتاقت
از پشت بام هم پیدا نیست
امروز عجیب نگران بودم
یاد عمق نگاهت عذابم می داد
هر چند هیچ نمی گفتی اما
به سکوت چشم هایت
سخت دل بسته بودم
البته چیزی که بیشتر نگرانم می کرد
ساکنین این برج زهرمار بودند
با خودم هی می گفتم
نکند پنجره ی رو به اتاق تو برای مردی باشد
که بهتر از من به تماشای تو بنشیند و
من عقب بمانم
نکند مرا فراموش کنی؟
از شدت اندوه
عصبانی
گوشی را برداشتم
زنگ زدم شهرداری
گفتم فلان فلان شده مگر اینجا قرار نبود فضای سبز شود؟
مرد خندید و گفت
مرد خانه ی پشتی تان هم
قبل ساختن ملک شما
همین حرف را می زد
یادش به خیر او هم دلش می خواست
این زمین همین طور بماند
اما نشد که نشد
او هم دقیقا به من گفت فلان فلان شده.
ببینید آقای محترم ما به دلیل ازدیادِ...
داشت ادامه می داد که گوشی را آرام گذاشتم
یاد عمق نگاهت ،
سکوتت
یاد اندوه پنجره ی اتاقت افتادم
خب این همه مدت
تو چرا نمی گفتی
بین دو نگاه ایستادم؟

پ.ن1:چندروزه حال و هوام ابریه..نه بارونی نه افتابی..گرفته است و کلا اماده بارش..نمیدونم چرا!

والبته شاید بی ربط به کسالت این چندوقت نباشه که سعی کردم به هرشکلی بروی خودم نیارم تا خوب شه..اصلا دلیلشو درک نمیکنم اما بهم ریختگی بدنمو حس میکنم..قشنگ دارم تحلیل میرم:(

پ.ن2:اینجا که مینویسم400امین پست وبمه ولی توی صفحه تعداد پستا265تاس..یعنی باقیش پیش نویسن!

ازیناست که میگم نخونید:)...
ما را در سایت ازیناست که میگم نخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1its-me0 بازدید : 208 تاريخ : دوشنبه 26 تير 1396 ساعت: 22:17