تخلـــیه ذهنـی مریـــض

ساخت وبلاگ

اعتصاب

توی این هفته فکر کنم امروز تنها روزی بود که بگی نگی سه وعده غذا خوردم..

درطول این هفته تنها وعده غذایی خلاصه میشد به ناهار که گاهی حتی اشتها واسه همونم نداشتم وبا2/3قاشق دست میکشیدم

به جز یکی دوصبحی که برای جلوگیری از ضعف یه شربت عسل یا یه تیکه کیک خوردم..

لاغر شدم واین از زیر چشمم و گونه هام معلومه..اگه میخواستم این یه هفته رو با دو وعده غذا روزه قضا بگیرم مرده بودم!

ولی بدون اینکه حتی احساس گرسنگی کنم بدون صبحونه وشام گذروندم..

ناهارو هم تنها میخوردم وقتی بقیه ناهار میخوردن من نماز میخوندم وبعد میومدم

وگاهی به دوقاشق نمیکشید که دست میکشیدم وظرفا رو جمع میکردم

پیر

حوصله هیچی رو ندارم..از غذا خوردن گرفته تا درس و باشگاه..اما خودمو سرگرم نشون میدم..

با همون شکم خالی باشگاه میرفتم و با ضعف کار میکردم..

حتی گاهی چشام سیاهی میرفت و میگفتم هرآنه سرم بخوره به یکی از این دستگاها و وزنه ها وتمام..

اما خب اگه نرم هم بابا ناراحت میشه پس همین روال بهتر بود..

مامانم درگیر بعضی کاراست و وقتی میبینم عصبیه با وجود این حجم از کارای نکرده و درسا ی نخونده واعصاب متشنجم میرفتم کمکش

ومیگفتم من بدرک مامانم خودخوری نکنه..

دقیقا این روزا حسم اینجوری شده..شبیه پیرزنی که سال هاست دلش مرده ومنتظره مرگه تا به آرامش برسه و به خودش میگه من بدرک من که تموم شدم نزارم اینا ناراحت شن..

همونقدر سیر همونقدر احساس پیری ..وهمین وقته که به خودم لعنت میفرستم و میگم هنوز20سالتم نشده لعنتی!

حسرت یک خواب طولانی

خواب چقدر این خواب لعنتی شیرینه..نمیدونم از ضعف جسمم و بی غذایی یا حوصله نداشتنم برای بیداری که انقدر اغواگره..

هرچند که سرزنش میشم اما صبحارو گاهی تا8:30 میخوابم البته بستگی به سرزنش هم داره..

تو بگو به چه حس خوبی دلم خوش باشه به بیداری؟

پارسال اونهمه خوندم..هنوز یاداون بیخوابیا میوفتم یاد اینکه خودم از چه چیزایی محروم کردم

چه منتایی که سرم گذاشته شد و هزار بدبختی و تلاشی که کردم و انقدنتیجش گند ببود که هنوز فکرش میکنم گیج میشم که چی شد!

واینکه اسم همه زحمتایی که کشیدم شد ولگردی و گفتن نخوندی و چقدر زخم زبون خوردم و هنوز میخورم خیالی نیست اصلا بدرک!

پارسال نخوابیدم. جون کندم و تو اوج خستگی 10دقیقه درطول روز خوابیدم..خوابمم شده بود خواب تست وفرمول..

تنها سرگرمیم شد نوشتن با کامنتای بسته توی این وب لعنتی و نتیجه اش شد تحقیر!

هه..و هنوززم یادمه قیافه مغرور اون دختری که تا دوماه مونده به کنکور تمام اشکالاش میومد پیشم رفع میکرد..ومیدونستم خیلی ازش سرترم با غرور افتخار زل زد تو چشمام و گفت پزشکی و اورده وکسی نبود منو از رو صندلی برداره ببره...

مگه توانیم تو پاهام  بودبا شنیدن این خبر بعد اون همه تحقیر؟

میگه غصه نخور ان شاالله امسال.پارسال استرس داشتی..پوزخند میزنم ومیگم هه..

نه بابا پارسال قسمت نبود امسالم من نخوندم..من پارسال فقط یکماه کنکور زدم تا آماده شم..ولی..بی فایده بود

اه که دلم میخواد تمام این صفحه رو بنویسم وقتی یاد تمام اون حرفایی که شنیدم میوفتم ونتیجه اون همه زحمتم شد تحقیر وتحقیر!

ومن دلم میخواد بخوابم و انقدر که بیداری درکار نباشه..

تو

تنها دلخوشی زندگیم شده بود خبر گرفتن از حالت..اینکه کسی بود وقتی بی تاب میشدم حالتو بپرسه وبهم بگه و هرچند تو فقط یه شکر یا خوبم میگفتی که دروغی بود اما دل بی صاحب من آروم میشد..بماند که همینم یه آدم خیرخواه ازم گرفت..بماند که داغم تازه شده..بماند..

بماند که چقدر میگذره و من بازم داغ رفتن عزیزترین کسم به دلمه..بماند تو فکر کن زندگی عالیه و فراموشم شده عقشت..

بماند که قالب جدید  با همون عکسی طراحی شد که تو میگفتی با نگاه کردنش آروم میشی و این عکس من5ساله نگه داشتم..بماند..

بماند که بعضی روزها زل میزنم به عکس پروفایل آقای بلاگر که چهرش شبیه توست..بماند من هنوز هم بعد این همه جزء جزء صورتت راحفظم..

وقتی همون دلخوشی عکس هات را هم به خواست خودت همون موقع ها پیغام فرستادی تا پاک کنم..تا سیاهی چشمات و لبخندت دلتنگم نکنه!وپاک کردم..!آروم شدم؟فراموشت کردم؟بماند..

خداهست..فقط کاش همیشه خوش باشی و بخندی..پنجشنبه گلزار شهدا دعا کردم دلت از محبتم آزاد شه از عشقم..

اینکه از شرم راحت شی.. دعا کردم زودتر دوماد شی..دعا کردم یه دختر خوب باشه..خیلی خوب..

خیلی انقدر که لایق خوبیات باشه..با چشم گریون دعاکردم لبت خندون باشه..بماند!

ازیناست که میگم نخونید:)...
ما را در سایت ازیناست که میگم نخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1its-me0 بازدید : 194 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 16:13